لوکس و متفاوت
rss اضافه به علاقه مندی ها صفحه خانگی کنید ذخیره صفحه تماس با من بایگانی مطالب صفحه اول
درباره خودم
به وبلاگ لوکس خوش امدید.



موضوعات مطالب
پرستاری
پزشکی
علمی
جالب و خواندنی
حکــایــت
کودکان
آرشيو مطالب
دی 1392
شهريور 1391
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
آذر 1389
آبان 1389
نويسندگان وبلاگ
علی حسینی ده آبادی
پيوندهاي روزانه
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
لينك دوستان
قیمت روز طلا,سکه,ارز در بازار ایران
دیکشنری آنلاین
کانون ادبیات ایران
خبرگزاری کتاب ایران
یک پزشک
دانلود کتابهای صوتی
سایت چراغهای رابطه
کنجکاو
زیبا شو دات کام
ترین ها و رکوردهای جهانی
آموزش بهداشت و ارتقاء سلامت ایران
مرجع دانلود کتابهای پزشکی و پیراپزشکی
سازمان نظام پزشکی شهرستان میبد
سازمان نظام پرستاری
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





[ قالب رايگان ]
دیگر امكانات وبلاگ
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل
معرفی وبلاگ به دوستان
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
تعداد بازديدها :
طراح قالب

طراح قالب : اسحاق مافي

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 141
بازدید کل : 81698
تعداد مطالب : 223
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


معرفي صفحه به دوست

نام شما :

ايميل شما :

ايميل دوست شما :

powered bye:
ParseCoders.com

تماس با من
حكايت ديدار
 

تشرف علي بن مهزيار اهوازي

جناب علي بن مهزيار فرمود: بيست بار با قصد اين که شايد به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هيچ کدام از سفرها موفق نشدم. تا آن که شبي در رختخواب خودخوابيده بودم، ناگاه صدايي شنيدم که کسي مي گفت: اي پسر مهزيار، امسال به حج برو که امام خود را خواهي ديد. شادان از خواب بيدار شدم و بقيه شب را به عبادت سپري کردم. صبحگاهان، چند نفر رفيق راه پيدا کردم، و به اتفاق ايشان مهياي سفر شدم و پس ازچندي به قصد حج براه افتاديم. در مسير خود وارد کوفه شديم. جستجوي زيادي براي يافتن گمشده ام نمودم، اما خبري نشد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شديم و خود را به مدينه رسانديم.
چند روزي در مدينه بوديم. باز من از حال صاحب الزمان (ع) جويا شدم، ولي مانند گذشته، خبري نيافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگرديد. مغموم و محزون شدم و ترسيدم که آرزوي ديدار آن حضرت به دلم بماند.
با همين حال به سوي مکه خارج شده و جستجوي بسياري کردم، اماآن جا هم اثري به دست نيامد. حج و عمره ام را ظرف يک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پي ديدن مولايم بودم. روزي متفکرانه در مسجد نشسته بودم.
ناگاه در کعبه گشوده شد. مردي لاغر که با دوبرد (لباسي است) محرم بود، خارج گرديد و نشست. دل من با ديدن او آرام شد. به نزدش رفتم.
ايشان براي احترام من، برخاست.
مرتبه ديگر او را در طواف ديدم.
گفت: اهل کجايي؟ گفتم: اهل عراق.
گفت: کدام عراق. [1] . 
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصيب را مي شناسي؟ گفتم: آري.
گفت: خدا او را رحمت کند، چقدر شبهايش را به تهجد و عبادت مي گذرانيد وعطايش زياد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزيار را مي شناسي؟ گفتم:آري، ابن مهزيار منم.
گفت: حياک اللّه بالسلام يا اباالحسن (خداي تعالي تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: يا اباالحسن، کجاست آن امانتي که ميان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکري (ع)) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جيب خود برده، انگشتري که بر آن دو نام مقدس محمد و علي (ع) نقش شده بود، بيرون آوردم.همين که آن را خواند، آن قدر گريه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند ياابامحمد، زيرا که بهترين امت بودي. پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوي تو خواهيم آمد.
بعد از آن به من گفت: چه را مي خواهي و در طلب چه کسي هستي، يا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نيست، لکن اعمال بد شما او را پوشانيده است.
برخيز به منزل خود برو و آماده باش.
وقتي که ستاره جوزا غروب و ستاره هاي آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، ميان رکن و مقام ايستاده ام. ابن مهزيار مي گويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين کردم که خداي تعالي به من تفضل فرموده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معين رسيد. از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا مي زند: يا اباالحسن بيا. به طرف او رفتم.
سلام کرد و گفت: اي برادر، روانه شو.
و خودش براه افتاد. در مسير، گاهي بيابان راطي مي کرد و گاه از کوه بالا مي رفت. بالاخره به کوه طائف رسيديم. در آن جا گفت: يااباالحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم. پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخوانديم.
باز گفت: روانه شو اي برادر. دوباره سوار شديم و راههاي پست و بلندي را طي نموديم، تا آن که به گردنه اي رسيديم. از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بياباني پهناورديده مي شد. چشم گشودم و خيمه اي از مو ديدم که غرق نور است و نور آن تلالويي داشت. آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه مي بيني؟ گفتم: خيمه اي از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. گفت: منتهاي تمام آرزوها در آن خيمه است. چشم تو روشن باد. وقتي از گردنه خارج شديم، گفت: پياده شو که اين جا هر چموشي رام مي شود. ازمرکب پياده شديم.
گفت: مهار حيوان را رها کن.
گفتم: آن را به چه کسي بسپارم؟ گفت: اين جا حرمي است که داخل آن نمي شود، جز ولي خدا.
مهار حيوان را رها کرديم و روانه شديم، تا نزديک خيمه نوراني رسيديم.
گفت:توقف کن، تا اجازه بگيرم.
داخل شد و بعد از زماني کوتاه بيرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.وارد خيمه شدم.
ديدم ارباب عالم هستي، محبوب عالميان، مولاي عزيزم،حضرت بقية اللّه الاعظم، امام زمان مهربانم روي نمدي نشسته اند [2] نطع سرخي برروي نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشي از پوست تکيه کرده بودند. سلام کردم.
بهتر از سلام من، جواب دادند. در آن جا چهره اي مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده،پيشاني گشاده با ابروهاي باريک کشيده و به يکديگر رسيده. چشمهايش سياه وگشاده، بيني کشيده، گونه هاي هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال. بر گونه راستش خالي بود مانند قطره اي از مشک که بر صفحه اي از نقره افتاده باشد. موي عنبربوي سياهي داشت، که تا نزديک نرمه گوش آويخته و از پيشاني نوراني اش نوري ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدي بسيار بلند و نه کوتاه، اما کمي متمايل به بلندي، داشت. آن حضرت روحي فداه را با نهايت سکينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت کردم،ايشان احوال يکايک شيعيان را از من پرسيدند. عرض کردم: آنها در دولت بني عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواري زندگي مي کنند.
فرمود: ان شاءاللّه روزي خواهد آمد که شما مالک بني عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گردند.
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهايي که مخفي ترو دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم، به خاطر اين که از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زماني که خداي تعالي اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دسته هاي مختلف مخلوقاتش هميشه حجتي قرار داده است تا مردم از او پيروي کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسي هستي که خداي تعالي او را براي اظهار حق و محو باطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده کرده است.
پس در مکانهاي پنهان زمين، زندگي کن و از شهرهاي ظالمين فاصله بگير و از اين پنهان بودن وحشتي نداشته باش، زيراکه دلهاي اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغاني که به سوي آشيانه پرواز مي کنند واين دسته کساني هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولي در نزدخداي تعالي گرامي و عزيز هستند.اينان اهل قناعت و متمسک به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان دراحکام دين و شريعت مي باشند. با دشمنان طبق دليل و مدرک بحث مي کنند و حجتهاو خاصان درگاه خدايند، يعني در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداي تعالي، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل مي کنند.
فرزندم، بر تمامي مصايب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداي تعالي وسايل دولت تو را مهيا کند و پرچمهاي زرد و سفيد را بين حطيم [3] . و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخلاص و تقوي نزد حجرالاسود به سوي تو آيند و بيعت نمايند. ايشان کساني هستند که پاک طينتند و به همين جهت قلبهاي مستعدي براي قبول دين دارند و براي رفع فتنه هاي گمراهان بازوي قوي دارند.
آن زمان است که باغهاي ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خداوند به وسيله تو ظلم وطغيان را از روي زمين بر مي اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر مي نمايد. احکام دين در جاي خود پياده مي شوند و باران فتح و ظفر زمينهاي ملت را سبز وخرم مي سازد. بعد فرمودند: آنچه را در اين مجلس ديدي بايد پنهان کني و به غير اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداري. ابن مهزيار مي گويد: چند روزي در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوي اهل و خانواده خود برگردم. در وقت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمي که با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار کردم که ايشان قبول نمايند.
مولاي مهربان تبسم نموده و فرمودند: اين مبلغ را که مربوط به ما است در مسيربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوري در پيش داري. بعد هم آن حضرت براي من دعاي بسياري فرمودند.
پس از آن خداحافظي کردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم. [4] .

پاورقي

[1] عراق در اصطلاح گذشتگان به دو جا گفته مي شده: اول، عراق عرب، يعني همين کشوري که معروف است. دوم،عراق عجم که به بخشهائي از مرکز ايران، يعني محدوده اي شامل کرمانشاهان، همدان، ملاير، اراک، گلپايگان واصفهان گفته مي شده است.
[2] چرمي که به عنوان زيرانداز استفاده مي شده است.
[3] حطيم: محلي در مسجدالحرام کنار خانه کعبه است.
[4] ج 2، ص 119، س 33

 

حاج‌آقا سيّد رضا هرندي

خطيب فقيد، جناب حاج‌آقا سيّد رضا هرندي از خطباي اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زيستي و لحن شيرين ايشان در موعظه و تمثيل هنگام سخنراني، در خاطر كساني است كه سال‌ها پاي منبرشان حضور داشته‌اند. ايشان در دوازده بهمن 1360 رحلت كردند. در اوائل پيروزي انقلاب اسلامي، يك شب در روضه‌اي كه به مناسبت دهه فاطميّه(س) در منزل مرحوم والد ما برپا بود، بر فراز منبر جريان تشرف خويش را بيان كردند.
ايشان فرمودند: من در ايام جواني كه هنوز ازدواج نكرده بودم، در يكي از حجره‌هاي «مدرسة علميّه جدّه كوچك» به سر مي‌بردم. زماني از من دعوت شد كه در محله‌اي ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسايگي منزلي كه قرار است منبر برويد، چند خانواده بهائي ـ خذلهم الله ـ سكونت دارند كه بايد مواظب آنها باشيد و سخني كه موجب رنجش آنها بشود نزنيد. خلاصه، ضمن قبول اين دعوت، به فكرم افتاد كه اين ده شب را عليه بهائيت صحبت كنم. لذا در آن ده شب، دربارة پوچ بودن عقايد بهائيان داد سخن دادم و از اساس بطلان اين فرقة ضالّه را آشكار و برملا ساختم.
بعد از پايان يافتن ده شب، يك مجلس مهماني تشكيل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شديم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد كردم كه خيلي از سخنراني من تشكر و قدرداني كردند. يكي دست و صورت من را مي‌بوسيد و ديگري به عباي من تبرّك مي‌جست و احترام فراواني به من گذاشتند كه آقا شما چشم ما را روشن كرديد. بعد پرسيدند كه كجا قصد داريد برويد؟ گفتم كه، مي‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند كه، خواهش مي‌كنيم امشب را به منزل ما تشريف بياوريد و مهمان ما باشيد. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامي كه از آنها ديده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذيرفتم و راهي منزل آنها شدم. مقداري راه آمديم تا به در بزرگ و محكمي رسيديم. در را باز كردند، و وارد شديم. بعد، درب خانه را از داخل، از پايين، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق كه شديم درب اتاق را هم از داخل بستند. ناگهان با چند نفر مواجه شدم كه با حالتي خشمگين دور اتاق نشسته‌اند و هيچ توجهي به ورود من نشان ندادند و حتي سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پيش خودم فكر كردم شايد بينشان نزاعي وجود دارد. ولي وقتي نشستم يكي از آنها با حالت توهين‌آميز و با صداي بلند به من خطاب كرد كه، «سيّد اين مزخرفات چيست كه بالاي منبر مي‌گويي؟ وشروع به تهديد كرد. من كه انتظار چنين سخناني را نداشتم، به يكي از آنها كه مرا به آنجا برده بود، رو كردم و گفتم: چرا اين آقا اين گونه حرف مي‌زند؟ ديدم آنها هم سخنان او را تأييد كردند، و شروع كردند به ناسزا گفتن و توهين كردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهيم كشت. من كه تازه متوجه شده بودم كه با پاي خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع كردم به نصيحت كردن آنها، تا بلكه بتوانم آنها را از فكر كشتن منصرف كنم. در ابتدا بين آنها بگو مگو بود و نمي‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولي وقتي به آنها گفتم كه من در دست شما اسير هستم و شب هم خيلي طولاني است، اجازه بدهيد سخني با شما بگويم به ما مهلت دادند كه صحبت كنيم. گفتم: من پدر و مادر پيري از قرية هرند (در اطراف اصفهان) دارم كه مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند كه درس بخوانم و به مقامي برسم و خدمتي بكنم. اكنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند براي آنها خيلي سخت است و چه بسا سكته كنند، يا بميرند، شما بياييد به خاطر آنها دست از كشتن من برداريد. ديدم در جواب با تندي و اهانت مي‌گفتند، زود كار را تمام كنيد و اصلاً اعتنايي به سخن من ‌نكردند.
دوباره گفتم: شب طولاني است و عجله‌اي ندارد، ولي حرف ديگري هم دارم. گفتند: بگو ولي حرف آخرينت باشد. گفتم شما با اين كار خودتان يك امامزادة واجب‌التعظيمي را پديد مي‌آوريد كه مردم بر مرقد من ضريحي درست خواهند نمود، و سال‌هاي سال به زيارت من خواهند آمد، و براي من طلب رحمت و اداي احترام و براي قاتلين من نفرين و لعن خواهند كرد. پس بياييد و به خاطر خودتان كه بدنام نشويد، از اين كار منصرف شويد. باز ديدم سر و صدا بلند شد كه او را زود بكشيد، خلاصش كنيد، اينها چه حرف‌هايي است كه مي‌زند؟
من كه ديگر از موعظه كردن نااميد شدم، دست از حيات خودم كشيدم و آمادة مرگ شدم، پس گفتم: اكنون كه شما تصميم به كشتن من داريد، اجازه دهيد كه دم مرگ دو ركعت نماز بخوانم و بعد هر چه مي‌خواهيد بكنيد. باز سر و صدا بلند شد، بعضي مخالف بودند و بعضي موافق و بالاخره راضي شدند كه به اندازة دو ركعت نماز به من مهلت بدهند. وقتي فهميدند كه مي‌خواهم وضو بسازم، بعضي گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بيرون اتاق برود و فرياد بزند. گفتم، شما همراه من بياييد، اگر فريادي زدم همان‌جا كارم را تمام كنيد من اصلاً در اين فكر نيستم. بالاخره با اصرار، پيشنهاد من را قبول كردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بيرون آمدند كه مبادا فرياد بزنم و به همسايه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ايستادم. از آنجا كه احساس مي‌كردم آخرين نمازي است كه اقامه مي‌كنم، با حال توجه و حضور قلب زياد نماز را خواندم. در سجدة آخر نماز بود كه قصد كردم هفت مرتبه بگويم: «المستغاث بك يا صاحب‌الزمان». و در ذهنم اين گونه خطور كرد كه يا بقيةالله(ع)، من براي دفاع از دين شما و آبا و اجدادتان اينجا گرفتار شده‌ام. هرگز براي تبليغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائيت را بر روي منبر نگفتم. اكنون اگر مصلحت مي‌دانيد به هر طريقي كه مي‌دانيد مرا از دست اينها نجات دهيد، زيرا شما هم مي‌دانيد كه من اينجا گرفتار شده‌ام و هم مي‌توانيد مرا نجات دهيد.
هنوز در سجدة آخر نماز بودم كه شنيدم درب اتاق باز شد؛ با اينكه از داخل بسته شده بود. سپس آقايي وارد شدند و كنار من ايستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم. آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره كردند كه بلند شو تا برويم. دست مرا گرفتند و به قصد بيرون آمدن از خانه، راه افتاديم.
اين بيست نفري كه لحظه‌اي پيش دست به چاقو بودند تا مرا بكشند، گويي همه مجسمه‌اي بر ديوار شده بودند كه چشم‌هاي آنها مي‌ديد و گوش‌هايشان مي‌شنيد ولي آن چنان تصرّفي در آنها شده بود كه از جاي خود نمي‌توانستند تكان بخورند، يا كلمه‌اي حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بيرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالي كه قبلاً چندين قفل بر آن زده بودند. از خانه بيرون آمديم، نيمه شب بود. در فكر من هم تصرفي شده بود كه توجهي به اينكه اين آقا كه هستند و من به چه كسي در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلكه در فكر اين بودم كه حالا وقتي به درب مدرسه مي‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم. اما وقتي رسيديم، ديدم درب باز است و ما داخل مدرسه شديم. من به آن آقاي بزرگوار تعارف كردم و گفتم: بفرماييد داخل حجره، در خدمتتان باشيم. ايشان در جواب، جمله‌اي به اين مضمون فرمودند كه «بايد بروم و افرادي نظير شما هستند كه بايد به فريادشان برسم». من از ايشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالي كه براي روشن كردن چراغ به دنبال كبريت مي‌گشتم، ناگهان به خود آمدم كه، من كجا بودم؟ بهائي‌ها چه قصدي داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهايي يافتم؟ و اكنون چگونه آمده‌ام و كجا هستم؟ به دنبال اين فكرها، در پي آن بزرگوار بيرون دويدم ولي هر چه تفحّص كردم اثري از آقا نيافتم. فردا صبح شنيدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اينكه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا ديروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند. فهميدم كه درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به بركت آقا، هنگام ورودمان باز شده است. طلاب اظهار بي‌اطلاعي مي‌كردند، تا اينكه سراغ ما آمدند كه چه كسي براي شما درب را باز كرد؟ من گفتم: ما كه آمديم درب مدرسه باز بود و جريان را كتمان كردم.
صبح همان شب، همان بيست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگي اظهار داشتند كه شما را قسم مي‌دهيم، به جان همان كسي كه ديشب شما را از مرگ و ما را از گمراهي و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نكن و همگي شهادتين گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان اين راز را در دل داشتم و آن را به احدي نمي‌گفتم تا مدّتي بعد از آن، اشخاصي از تهران نزد من آمدند و گفتند: جريان آن شب را بازگو كنيد. معلوم شد كه آن بيست نفر جريان را به رفقايشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها مي‌كني اي خاك درت تاج سرم
كاش راهي به سر كوي تو مي‌داشتي
تا به سر سوي تو مي‌آمدم از هر گذرم
نتوان قطع بيابان فراق تو نمود
مگر آگه كني از رسم و ره اين سفرم
راه منزلگه خويشم بنما تا پس از اين
پيش گيرم ره آن كوي و به سر مي‌سپرم
همّتم بدرقة راه كن اي طاير قدس
كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم
خرّم آن روز كزين مرحله بر بندم رخت
وز سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم
اي نسيم سحري بندگي ما برسان
گو فراموش مكن وقت دعاي سحرم

شايد اي فيض اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم
(فيض كاشاني)

 

تشرف محمد بن عيسي بحريني

جمعي از موثقين نقل کردند: مدتي بحرين تحت نفوذ خارجيان بود. آنها مردي از مسلمانان را حاکم بحرين کردندتا شايد به علت حکومت کردن شخصي مسلمان، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد. آن حاکم از ناصبيان (کساني که با اهل بيت پيامبر اکرم (ع) دشمني مي ورزند) بود اووزيري داشت که در عداوت و دشمني از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين، به خاطر محبتشان به اهل بيت رسالت (ع)، دشمني مي نمود و هميشه به فکرحيله و مکر براي کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزي وزير بر حاکم وارد شد و اناري که در دست داشت به حاکم داد. حاکم وقتي دقت کرد، ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه. اين نوشته بر پوست انار بود، نه آن که کسي با دست نوشته باشد. حاکم از اين امر تعجب کرد و به وزير گفت: اين انار نشانه اي روشن و دليلي قوي برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت) است. حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست؟ وزير گفت: اينها جمعي متعصب هستند که دليل و براهين را انکار مي کنند، سزاواراست ايشان را حاضر کني و انار را به آنها نشان دهي.
اگر قبول کردند و از مذهب خوددست کشيدند، براي تو ثواب و اجر اخروي عظيمي خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهي خود باقي ماندند، يکي از سه کار را با آنها انجام بده: يا باذلت جزيه بدهند، يا جوابي بياورند - اگر چه جوابي ندارند - يا آن که مردان ايشان رابکش و زنان و اولادشان را اسير کن و اموال آنها را به غنيمت بردار. حاکم نظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيکان شيعه فرستاد وايشان را حاضر کرد.
انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافي در اين زمينه نياورديد، مردان شما را مي کشم و زنان و فرزندانتان را اسير مي کنم و اموال شما رامصادره مي کنم و يا آن که بايد جزيه بدهيد.
وقتي شيعيان اين مطالب را شنيدند، متحير گشته و جوابي نداشتند، لذا رنگ چهره هايشان تغيير کرد و بدنشان به لرزه درآمد، با اين حال گفتند: اي امير سه روز به ما مهلت بده، شايد جوابي بياوريم که تو به آن راضي شوي.
اگر نياورديم، آنچه رامي خواهي، انجام بده. حاکم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد. آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسي جمع شدند تا شايد راه حلي پيدا کنند. در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب کنند. اين کار را انجام دادند. آنگاه از بين ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به يکي از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صحرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف استغاثه نما، که او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست.
شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند. آن مرد از شهر خارج شد و تمام شب، خدا را عبادت کرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود تا صبح شد، ولي چيزي نديد. به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد. شب دوم ديگري را فرستادند. او هم مثل نفر اول، تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزي نديد، و برگشت، لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد. سومي را احضار کردند. او مردي پرهيزگار به نام محمد بن عيسي بود. شب سوم باسر و پاي برهنه به صحرا رفت. آن شب، شبي بسيار تاريک بود.
ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالي متوسل گرديد و درخواست کرد که آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع کند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود. وقتي آخر شب شد، شنيد که مردي با او صحبت مي کند و مي گويد: اي محمد بن عيسي چرا تو را به اين حال مي بينم؟ و چرا به اين بيابان آمده اي؟ گفت: اي مرد مرا رها کن، که براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود،نمي گويم و جز نزد کسي که قدرت بر رفع آن داشته باشد، شکايت نمي کنم.
فرمود: اي محمد بن عيسي، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذکر کن.
محمد بن عيسي گفت: اگر تو صاحب الامري، قصه ام را مي داني و احتياج به گفتن من نيست.
فرمود: بلي، راست مي گويي.
تو به خاطر بلايي که در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتي که حاکم نسبت به شما انجام داده، به اين جا آمده اي. محمد بن عيسي مي گويد: وقتي اين سخنان را شنيدم، متوجه آن طرفي شدم که صدامي آمد.
عرض کردم: بلي، اي مولاي من.
تو مي داني که چه بلايي به ما وارد شده است. تويي امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داري.
حضرت فرمودند: اي محمد بن عيسي، در خانه وزير لعنه اللّه درخت اناري هست.
وقتي که آن درخت بار گرفت، او از گل، قالب اناري ساخت و آن را دو نيم کرد.درميان هر يک از آن دو نيمه، بعضي از آن مطالبي که الان روي انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز کوچک بود، لذا همان طوري که بر درخت بود، آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست. انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت که الان هست درآمد. حال صبح که به نزد حاکم مي رويد، به او بگو من جواب را باخود آورده ام، ولي نمي گويم مگر در خانه وزير.
وقتي که وارد خانه وزير شدي، در طرف راست خود، اتاقي خواهي ديد. به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتاق نمي گويم، در اين جا وزير مي خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند، ولي تو اصرار کن که به اتاق بروي و نگذار که وزير تنها و زودترداخل شود، يعني تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه اي خواهي ديد که کيسه سفيدي روي آن هست. کيسه را باز کن. در آن کيسه قالبي گلي هست که آن ملعون (وزير) نيرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود. اي محمد بن عيسي، علامت ديگر اين که، به حاکم بگو معجزه ديگر ما آن است که وقتي انار را بشکنيد غير از دود و خاکستر چيزي در آن مشاهده نخواهيد کرد، و بگواگر مي خواهيد صدق اين گفته معلوم شود، به وزير امر کنيد که در حضور مردم انار رابشکند. وقتي اين کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست.
محمد بن عيسي وقتي اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد،بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد، و با شادي و سرور به سوي شيعيان بازگشت. صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عيسي آنچه را که امام (ع) به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتي که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد. حاکم رو به محمد بن عيسي کرد و گفت: اين مطالب را چه کسي به تو خبر داده است؟ گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.
گفت: امام شما کيست؟ او هم ائمه (ع) را يکي پس از ديگري نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر (ع) رسيد. حاکم گفت: دست دراز کن تا با تو بر اين مذهب بيعت کنم: گواهي مي دهم که نيست خدايي جز خداوند يگانه و گواهي مي دهم که محمد (ص) بنده و رسول اوست وگواهي مي دهم که خليفه بلافصل آن حضرت، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع) است. بعد هم به هر يک از امامان دوازده گانه اقرار نمود و ايمان آورد. سپس دستورقتل وزير را صادر کرد و از اهل بحرين عذرخواهي نمود. اين قضيه و قبر محمد بن عيسي نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مي کنند. [1] .

 

تشرف محمود فارسي

عالم کامل، محمد بن قارون مي گويد: مرا نزد زن مؤمنه و صالحه اي دعوت کردند.مي دانستم که از شيعيان و اهل ايمان است که خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بکر تزويج کرده اند، چون او و نزديکانش را بني بکر مي گفتند. محل سکونت محمود فارسي به شدت تسنن و دشمني با اهل ايمان معروف ومحمود از همه شديدتر بود، ولي خداوند تبارک و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقي مانده بودند. به آن زن (همسر محمود فارسي) گفتم: عجيب است چطور پدرت راضي شد با اين ناصبيان باشي؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ايشان را ترک نمود؟ آن زن گفت: در اين باره حکايت عجيبي دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم مي کنند که از عجايب است.
گفتم: حکايت چيست؟ گفت: از خودش بپرس که به تو خواهد گفت. وقتي نزد محمود حاضر شديم، گفتم: اي محمود چه چيزي باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شيعه شوي؟ گفت: وقتي حق آشکار شد، آن را پيروي کردم.
جريان از اين قرار است که معمول قبيله ما اين است که وقتي بشنوند قافله اي به طرفشان مي آيد و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان مي روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمان کودکي يک بار شنيدم که قافله بزرگي وارد مي شود. من با کودکان زيادي به طرفشان حرکت کرديم و از آبادي خارج شديم. از روي ناداني در صدد جستجوي قافله برآمديم و درباره عاقبت کار خود فکر نکرديم و چنان بر اين کار مصمم بوديم که هرگاه يکي از ما عقب مي افتاد او را به خاطر ضعفش سرزنش مي کرديم. مقداري که رفتيم راه را گم کرديم و در بياباني افتاديم که آن را نمي شناختيم. در آن جا به قدري بوته هاي خار درهم پيچيده بود که هرگز مانند آنها را نديده بوديم. از روي ناچاري شروع براه رفتن کرديم، تا زماني که از راه رفتن باز مانديم و از تشنگي زبان از دهانمان آويزان شد. در اين جا يقين به مردن پيدا کرديم و با صورت روي زمين افتاديم. در همين حال ناگاه سواري ديديم که بر اسب سفيدي مي آيد و نزديک ما پياده شد. فرش لطيفي در آن جا پهن کرد که مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوي عطر به مشام مي رسيد. به او نگاه مي کرديم که ديديم سوار ديگري بر اسبي قرمز مي آيد او لباس سفيدي بر تن و عمامه اي که به سر داشت. ايشان پياده شد و مشغول نماز گرديد. رفيقش هم به او اقتدا کرد.
آنگاه براي تعقيب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:اي محمود.
به صداي ضعيفي گفتم: لبيک اي آقاي من.
فرمود: نزديک من بيا.
گفتم: از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم.
فرمود: چيزي نيست.
تا اين سخن را فرمود، احساس کردم که در تنم روح تازه اي يافتم، لذا سينه خيز نزد او رفتم ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من کشيد وبالا برد، تا فک پايينم به بالايي چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگي و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود: برخيز و يک دانه حنظل [1] از اين حنظلها براي من بياور. در آن بيابان حنظل زياد بود، لذا يک دانه بزرگ برايش آوردم. آن را نصف کرد و به من داد و فرمود: بخور. حنظل را از ايشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب مي کردم که به من دستور مي دهد حنظل تلخ بخورم، چون مزه بسيار تلخ حنظل را مي دانستم اما همين که آن را چشيدم، ديدم از عسل شيرين تر، از يخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سير و سيراب شدم. آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد. او را صدا زدم. به زبان شکسته ضعيفي گفت: قدرت حرکت را ندارم. ايشان به او هم فرمود: برخيز چيزي نيست. او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد. با او هم همان کار راانجام داد. آنگاه از جاي خود برخاست که سوار شود. به او گفتيم: شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.
فرمود: عجله نکنيد و با نيزه خود خطي به دور ما کشيد و با رفيقش رفت.
من به رفيقم گفتم: از اين حنظل بياور تا بخوريم.
او حنظلي آورد، ديديم از هر چيزي تلخ تر و بدتر است. آن را به دور انداختيم. به رفيقم گفتم: برخيز تا بالاي کوه برويم و راه را پيدا کنيم. برخاستيم و براه افتاديم،ناگاه ديديم ديواري مقابل ما است. به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگري ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طرف، جلوي خود مشاهده مي کرديم، وقتي اين حالت راديديم، نشستيم و بر حال خود گريه کرديم. مدت کمي که آن جا مانديم، ناگاه درندگان زيادي ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خداوند کسي نمي دانست، ولي هرگاه به طرف ما مي آمدند آن ديوار مانعشان مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و باز چون بر مي گشتند ديوار ظاهرمي شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم. صبح که آفتاب طلوع کرد، هوا گرم شد و تشنگي بر ما غلبه کرد و باز به حالتي مثل وضعيت روز قبل افتاديم.
ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند، تکرار کردند. وقتي خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار عرض کرديم: تورا به خدا ما را به خانه هايمان برسان. فرمود: به شما مژده مي دهم که به زودي کسي مي آيد و شما را به خانه هايتان مي رساند. بعد هم از نظر ما غايب شدند.
وقتي آخر روز شد، ديديم مردي از اهل فراسا [2] که با او سه الاغ بود، براي جمع آوري هيزم مي آيد همين که ما را ديد، ترسيد و فرار کرد و الاغهاي خود را گذاشت. صدايش زديم و گفتيم که ما فلاني هستيم و تو فلاني مي باشي. برگشت و گفت: واي بر شما، خانواده هايتان عزاي شما را بر پا کرده اند برخيزيدبرويم که امروز احتياجي به هيزم ندارم.
برخاستيم و بر الاغها سوار شديم وقتي نزديک فراسا رسيديم، آن مرد پيش از ما واردشد و خانواده هايمان را خبر کرد آنها هم بي نهايت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگاني دادند. پس از آن که وارد منزل شديم و از حال ما پرسيدند، جريان را برايشان نقل کرديم، ولي آنها ما را تکذيب کردند و گفتند: اين چيزها تخيلاتي بوده که ازشدت عطش و تشنگي براي شما رخ داده است. روزگار اين قصه را از ياد من برد، چنانکه گويا چيزي نبوده است تا آن که به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و شغل مکاري را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا کسي دشمن تر از من نسبت به محبين و دوستان اهل بيت (ع) مخصوصا زوارائمه (ع) که به سامرا مي رفتند، نبود.
من به آنها حيوان کرايه مي دادم و قصدم اين بودکه آنچه از دستم بر مي آيد (دزدي و غير آن) انجام دهم. اعتقادم هم اين بود که اين کارمرا به خداي تعالي نزديک مي کند.
اين برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حيوانهاي خود را به عده اي از اهل حله کرايه دادم. وقتي که ايشان از زيارت بر مي گشتند در بين آنها ابن السهيلي و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدري و صلحاي ديگري بودند. به طرف بغداد حرکت کرديم. آنها از عناد و دشمني من اطلاع داشتند، لذا وقتي که مرا در راه تنها ديدند، چون دلهايشان پر از غيظ و کينه نسبت به من بود، خيلي مرا در فشار قرار دادند، ولي من ساکت بودم و قدرتي نداشتم، چون تعدادشان زياد بود. وارد بغداد شديم. آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سينه من از غيظ و کينه پر شده بود، لذا وقتي رفقايم آمدند، برخاستم و نزد ايشان رفتم و برصورت خود زدم و گريه کردم.
گفتند: چه اتفاقي افتاده است؟ جريان را برايشان گفتم. رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خيالت راحت باشد در بقيه مسير که با هم هستيم، با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند، رفتار مي کنيم.
به هر حال شب شد و تاريکي، عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد، يعني در فکر فرو رفتم که شيعيان از دين خود بر نمي گردند، بلکه ديگران وقتي مي خواهند راه زهد و تقوي را در پيش بگيرند به دين ايشان واردمي شوند و اين نيست جز آن که حق با آنها است. در انديشه و فکر باقي ماندم وخداوند را به حق پيامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم.
بهشت را در خواب ديدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگي به رنگهاي مختلف بود و ميوه هايش مثل درختهاي دنيا نبود، زيرا شاخه هايشان به طرف پايين سرازير و ريشه هاي آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاري ديدم که از خمر وعسل و شير و آب بودند و سطح آنها با زمين مساوي بود به طوري که اگر مورچه اي مي خواست از آنها بياشامد، مي توانست.
زناني خوش سيما ديدم و افرادي را که از ميوه ها و نهرها استفاده مي کردند، مشاهده کردم، اما من قدرتي بر اين کار نداشتم، چون هر وقت قصد مي کردم از ميوه ها بگيرم از نزديک دست من به طرف بالا مي رفتند و هر زماني که عزم مي کردم از نهرها بنوشم فرو مي رفت. به افرادي که استفاده مي کردند، گفتم: چطور است که شما مي خوريد ومي نوشيد، ولي من نمي توانم؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اي. در همين احوال ناگاه فوج عظيمي را ديدم.
گفتند: بي بي عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تشريف مي آورند.
نظر کردم و ديدم دسته هايي از ملائکه در بهترين هيئتها ازبالا به طرف زمين فرود مي آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند. وقتي نزديک رسيدند، ديدم آن سواري که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد، روبروي حضرت فاطمه زهرا (س) ايستاده است. تا او را ديدم، شناختم و حکايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم که حضار مي گفتند:اين م ح م د بن الحسن المهدي، قائم منتظر، است. مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (س) سلام کردند.
من هم برخاستم و عرض کردم: السلام عليک يا بنت رسول اللّه.
فرمودند: و عليک السلام اي محمود تو همان کسي هستي که فرزندم (حضرت بقية اللّه (ع)) تو را از عطش نجات داد؟ عرض کردم: آري، اي سيده من.
فرمودند: اگر شيعه شوي رستگار هستي.
گفتم: من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقي اند، دارم.
فرمودند: به تو مژده مي دهم که رستگار شدي.
بيدار شدم، در حالي که گريه مي کردم و بي خود شده بودم. رفقايم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال کردند که اين گريه به خاطر آن چيزي است که برايشان گفته بودم، لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهيم گرفت. من ساکت شدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صداي اذان بلند شد. برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم. گفتند: لا اهلا ولا سهلا [3] خارج شو خداوند به تو برکت ندهد. گفتم: من به دين شما گرويدم.
احکام دين خود را به من بياموزيد. از سخن من تعجب کردند! بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند:احتمال مي رود راست بگويد به همين جهت علت را سؤال کردند. واقعه را برايشان نقل نمودم. گفتند: اگر راست مي گويي ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسي بن جعفر(ع) مي رويم با ما بيا تا در آن جا شيعه ات کنيم. گفتم: سمعا و طاعة و دست و پايشان را بوسيدم. خورجينهاي آنها را برداشته وبرايشان دعا مي کردم تا اين که به حرم مطهر رسيديم. خدام حرم از ما استقبال کردنددر ميان ايشان مردي علوي ديده مي شد که از همه بزرگتر بود.
آنها سلام کردند.
زوار گفتند: در حرم مطهر را براي ما باز کنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت کنيم.
مرد علوي گفت: به ديده منت، اما با شما کسي هست که مي خواهد شيعه شود، چون من در خواب ديدم که او پيش روي سيده ام فاطمه زهرا (س) ايستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مردي نزد تو مي آيد. او مي خواهد شيعه شود. پيش از همه در را به رويش باز کن حال اگر او را ببينم مي شناسم. همراهان با تعجب به يکديگر نگاه کردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا کن. سيد علوي به همه نظري انداخت وقتي به من رسيد گفت: اللّه اکبر به خدا قسم اين است مردي که او را ديده بودم و دست مرا گرفت. رفقا گفتند: راست گفتي و قسمت راست بود اين مرد هم راست گفته است. همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالي را بجاي آوردند.
آنگاه علوي دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشيع را به من آموخت و مرا شيعه کرد. بعد از آن من کساني را که بايد دوست بدارم، دوست و ازدشمنانشان بيزاري جستم. علوي گفت: سيده تو حضرت فاطمه زهرا (س) مي فرمايد: به زودي مقداري از مال دنيا به تو مي رسد، به آن اعتنايي نکن که خداوند عوضش را به تو بر مي گرداند بعد هم در تنگناهايي خواهي افتاد، ولي به ما استغاثه کن که نجات مي يابي. گفتم: سمعا و طاعة.
من اسبي داشتم که قيمت آن دويست اشرفي بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بيشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهايي افتادم که با استغاثه به اهل بيت (ع) نجات يافتم و به برکت ايشان فرج حاصل شد.
و من امروز دوست دارم هر کس که ايشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ايشان را دشمن دارد و اميدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخير شوم. پس از آن يکي از شيعيان اين زن را به من تزويج نمود.
من هم بستگان خود را رهاکردم و راضي نشدم از آنها زن بگيرم. [4] .

پاورقي

[1] ميوه گياهي که بسيار شبيه هندوانه است و خيلي هم تلخ مي باشد. نام ديگرش هندوانه ابوجهل است.
[2] يکي از روستاهاي عراق.
[3] اين جمله نوعي اظهار انزجار است.
[4] ج 2، ص 168، س 37

 

 

تشرف غانم هندي در غيبت صغري

عيسي بن مهدي جوهري مي گويد: سال 268، به قصد حج از شهر و ديار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدينه منوره را داشتم، زيرا اثري از حضرت به دست آمده بود. در بين راه مريض شدم و وقتي که از فيد (منزلي در بين راه کوفه و مکه) خارج شدم،ميل زيادي به خوردن ماهي و خرما پيدا کردم. تا آن که وارد مدينه شدم و برادران خود (شيعيان) را ملاقات کردم. ايشان مرا به ظهورآن حضرت در صاريا بشارت دادند. لذا به صاريا رفتم. وقتي به آن جا رسيدم، کاخي را مشاهده کردم و ديدم تعدادي بزماده، داخل قصر مي گشتند. در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم، تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مشغول دعا و تضرع و التماس براي زيارت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بودم. ناگاه ديدم بدر، خادم حضرت ولي عصر (ع) صدا مي زند: اي عيسي بن مهدي جوهري داخل شو. تا اين صدا را شنيدم، تکبير و تهليل گويان با حمد و ثناي الهي به طرف قصر براه افتادم. وقتي به حياط قصر وارد شدم، ديدم سفره اي را پهن کرده اند. خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت: مولاي من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتي (وقتي که از فيد خارج شدي)، از اين سفره بخور. اين مطلب را که شنيدم با خود گفتم: اين دليل و برهان که مرا از چيزي که قبلا در دلم گذشته، خبر بدهند، مرا کافي است، يعني يقين مي کنم که آن بزرگوار، امام زمان من هستند. بعد از آن با خود گفتم: چطور بخورم و حال آن که مولاي خود را هنوزنديده ام؟ ناگاه شنيدم که مولايم فرمودند: اي عيسي، از غذا بخور که مرا خواهي ديد.
وقتي به سفره نگاه کردم، ديدم که در آن ماهي تازه پخته هست، به طوري که هنوز ازجوش نيفتاده و خرمايي در يک طرف آن گذاشته اند. آن خرما شبيه به خرماهاي خودمان بود. کنار خرما، شير بود. با خود فکر کردم که من مريض هستم. چطورمي توانم از اين ماهي و خرما و شير بخورم؟ ناگاه مولايم صدا زدند: آيا در آنچه گفته ايم شک مي کني؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را مي شناسي؟ وقتي اين جمله حضرت را شنيدم، گريه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود، خوردم. عجيب اين که از هر چيز بر مي داشتم، جاي دستم را در آن نمي ديدم،يعني گويا از آن، چيزي برنداشته ام. آن غذا را از تمام آنچه در دنيا خورده بودم، لذيذترمي ديدم. آن قدر خوردم که خجالت کشيدم، اما مولايم صدا زدند: اي عيسي، حيامکن و بخور، زيرا که اين غذا از غذاهاي بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسيده است.
من هم خوردم و هر قدر مي خوردم، سير نمي شدم.
عرض کردم: مولاي من، ديگر مرابس است.
فرمودند: به نزد من بيا.
با خود گفتم: با دست نشسته چطور به حضور ايشان مشرف شوم؟ فرمودند: اي عيسي مي خواهي دست خود را از چه چيزي بشويي؟ اين غذا که آلودگي ندارد. دست خود را بوييدم، ديدم که از مشک و کافور، خوشبوتر است.
به نزد آن بزرگواررفتم. ديدم نوري ظاهر شد که چشمم خيره شد و چنان هيبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است. آن بزرگوار ملاطفت کردند و فرمودند: يا عيسي، گاهي براي شما امکان پيدا مي شودکه مرا زيارت نماييد، اين به خاطر آن است که تکذيب کنندگاني مي گويند امام شماکجا است؟ و در چه زماني وجود دارد؟ و چه وقت متولد شده؟ چه کسي او را ديده ويا چه چيزي از طرف او به شما رسيده؟ او چه چيزهايي را به شما خبر داده و چه معجزه اي برايتان آورده؟ يعني به خاطر اين که آنها اين سخنان را مي گويند، ما خود راگاهي اوقات براي بعضي از شما ظاهر مي کنيم، تا آن که از اين سخنان، شکي به قلب شما راه پيدا نکند، والا حکم و تقدير خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت) کسي ما را نبيند.
بعد از آن فرمودند: واللّه، مردم، اميرالمؤمنين (ع) را ترک نمودند و با او جنگ کردند،و آن قدر به آن حضرت نيرنگ زدند تا او را کشتند. با پدران من نيز چنين کردند وايشان را تصديق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوع مطلب : <-PostCategory->
نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:, توسط علی حسینی ده آبادی | لينك ثابت |

عناوين آخرين مطالب ارسالي
» شکلات تلخ بخورید زیرا به سلامتی کمک می کند
» صابون های ضد باکتری !
» مردم دنیا بیش از حد نمک مصرف می کنند
» ورزش موثرترین دارو برای درمان و پیشگیری از انواع بیماری های مزمن است
» از صلوات های نذری تا وصیت نامه ای که تغییر کرد (خاتمی به روایت فرزند)
» خواص فوق العاده ماست
» معرفی 10 منبع جدید انرژی: از ضربان قلب تا روغن تمساح
» ۱۰ پیشرفت مهم پزشکی در سال ۲۰۱۳
» افزایش غیر طبیعی شیوع سرطان در ایران
» همه چیز درباره الماس
» مجردها یا متاهل‌ها؛ کدام خوشبخت‌ترند؟
» مصرف آب پرتقال طبیعی، چهره را زیبا می‌کند
» رنگ ها و نقش آنها در درمان بیماری ها
» اشعه الکترو مغناطیسی مانیتور عوارض سوء بر جنین خانم های باردار ندارد
» ۳ ماده خطرناک در لاک ناخن
» چه عواملی موجب قارچ ناخن می شود؟
» انگور، شیر زمینی که مادر است
» فقط برای این که دوست‌شان داریم
» لوسیون درخشانی مو
» انواع چای
» اعتدال راز استمرار ورزش
» برو دارمِ‌ت
» دندان های سفید
» فواید رابطه زناشویی
» یک روش لاغری جدید که به حرکت دادن ماهیچه‌های بدن نیازی ندارد!
» هشدار: اگر برای کودکان خود لوازم مدرسه میخرید، مراقب این مواد سمی باشید
» چرا مبتلایان به سینوزیت این‌قدر عطسه می‌کنند؟
» مصرف صحیح داروها - نگهداری صحیح داروها - توصیه های دارویی
» هندونه سرخ تابستان
» شلیل میوه لاغری و زیبایی
» کرفس، سلطان سبزی‌ها
» قلب و روح سالم، با ورزش منظم
» استرس باعث افزایش ریزش مو می شود
» روانشناسی رنگ ها
» نجات کودکان سرطانی با اهدای خون بند ناف
» حفاظت پوست در برابر نور آفتاب
» تازه های بیماری اوتیسم یا درخودماندگی
» کشف ارتباط مالاریا و ایمنی بدن بیماران
» حافظه ژنتیکی، میراث دار خاطرات نیاکان
» کاربرد واکسن سل در درمان دیابت
» ۳۴ سال بعد
» نمک حمام و مواد مخدر صنعتی
» میکرب ها در سرتا پای بدن ما!
» شیرینی بیشتر، حافظه کمتر
» سی امین سالگرد بعد از «ایدز»
» ماده مخدر نمک حمام (Bath Salts Drugs) چیست؟
» ماده مخدر روانگردان جدید صنعتی (آرامش )TranQuility کافئین با مخدر نمک حمام
» سكته قلبي به چه دليل اتفاق مي افتد؟
© 2008 luxe.blogfa.com
Powered By : Blogfa